اي که در دولت دين کم زني
چند دم از نسبت آدم زني
آدمي آنست که ديني در اوست
محو گمان کرده يقيني دراوست
گر بود اين پيکر گل آدمي
زو در و ديوار ندارد کمي
بلکه فزون باشد ازو در نمود
مهره ديوار به سلک وجود
آدميي پشت بر ايام کن
روي به معموره اسلام کن
پيش شريعت رو و اسلام سنج
مي رسد ارکان چو حروفش به پنج
رکن نخستش که شهادت بود
راه خلاف آمد عادت بود
هست دو ره هر دو به هم متصل
گام زنان زين دو ره ارباب دل
آن يکي اقليم الهي گشاي
شد به خدايت ره وحدت نماي
وان دگرت گنج فتوت فشان
برده به دهليز نبوت کشان
ور به نهايت نگري يک ره است
عاقبت هر دو از آن الله است
هست يکي ظرف بغايت شگرف
ناطقه اش ساخته از صوت و حرف
نيست بجز شهد سعادت در او
هر الف انگشت شهادت در او
دست درين شهد ز عادت بدار
چون الف انگشت شهادت برآر
بو که ز منشور سعادت نويس
يابي ازين شهد يک انگشت ليس
خامه به هر صفحه که بنگاردش
از مگس نقطه نگه داردش
يعني ازين شهد که صافي فتاد
هر که مگس طبع بود دور باد
لام الفش هست درين ديو لاخ
گردن ديوان هوا را دو شاخ
بلکه چو پرگاروش آمد پديد
خط عدم گرد دو عالم کشيد
آلت قطع آمده مقراض وار
تا ببري زانچه نيايد به کار
چون ز دو انگشت ويي تيز دست
قيد تعلق ببر از هر چه هست
چرخ که آمد به تو مقراض ده
اطلس او در دم مقراض نه
تا برد از همت والاي تو
خلعت توحيد به بالاي تو
شاهد هر جان که بود دلفريب
يافته زين خلعت زيباست زيب
بيشه توحيد درين دامگاه
شيردلان را بود آرامگاه
شير دلي روي در آن بيشه کن
همدمي شيردلان پيشه کن
با همه هم بيشه و هم پيشه باش
يکدل و يک روي و يک انديشه باش
روي در آن کن که تو را روي داد
صد در اميد به رويت گشاد
چشم بر آن نه که ز روز نخست
روشني چشم جهان بين توست
دست در آن زن که ازو شد به پاي
قامت قدرت به فلک فرق ساي
صانع بي چون که تو را آفريد
با تو بگويم که چرا آفريد
تا بشناسيش به نعت يکي
ني يکيي از کمي و اندکي
بل يکيي ز اندک و بسيار بيش
صد قدم از اندک و بسيار پيش
چون به شناسايي او پي بري
پيش نهي پاي پرستشگري
روي به محراب عبادت کني
کسب سبب هاي سعادت کني
هر چه کند بنده برون زين دو کار
آخر ازان کار شود شرمسار
رخت به سر حد ندامت برد
داغ ندامت به قيامت برد
شعله زند از دل محنت قرين
آتش آنش ابدالآبدين