يوسف کنعان چو به مصر آرميد
صيت وي از مصر به کنعان رسيد
بود در آن غمکده يک دوستش
پر شده مغز وفا پوستش
ره به سوي مصر جمالش سپرد
آينه اي بهر ره آورد برد
يوسف ازو کرد نهاني سؤال
کاي شده محرم به حريم وصال
در طلبم رنج سفر برده اي
زين سفرم تحفه چه آورده اي
گفت به هر سو نظر انداختم
هيچ متاعي چو تو نشناختم
آينه اي بهر تو کردم به دست
پاک ز هر گونه غباري که هست
تا چو به آن ديده خود واکني
طلعت زيبات تماشا کني
تحفه اي افزون ز لقاي تو چيست
گر روي از جاي به جاي تو کيست
نيست جهان را به صفاي تو کس
غافل ازين تيره دلانند و بس
جامي ازين تيره دلان پيش باش
صيقلي آينه خويش باش
تا چو بتابي رخ ازين تيره جاي
يوسف غيب تو شود رو نماي