قافيه سنجان چو در دل زنند
در به رخ تيره دلان گل زنند
روي چو در قافيه سنجي کنند
پشت بر اين دير سپنجي کنند
تن بگذارند و همه جان شوند
کوه ببرند و سوي کان شوند
جان کني و کان کني آيينشان
صيرفي چرخ گهر چينشان
اي که درين کان جگري خورده اي
گوهر رنگين به کف آورده اي
گوهر اين کان همه يکرنگ نيست
لؤلؤ عمان همه همسنگ نيست
گوهر و لعل از دل کان مي طلب
هر چه بيابي به ازان مي طلب
هر که به خس کرد قناعت خسيست
به طلبي کن که به از به بسيست
ناشده از خوي بدت دل تهي
کي رسد از نظم تو بوي بهي
هر چه به دل هست ز پاک و پليد
در سخن آيد اثر آن پليد
جيفه چو بندد دهن جوي تنگ
آب روان گيرد ازو بوي و رنگ
چون گره نافه گشايد نسيم
غاليه بو گردد و عنبر شميم
نظم که نسبت به گهر باشدش
به ز گهر باشد اگر باشدش
لفظ جهان گشته و معني غريب
ليک نه بيگانه ز فهم لبيب
قافيه کم ياب چو ديباي چين
وزن سبک سنگ چو ماه معين
ني رقم کلک تکلف بر او
ني کلف داغ تصلف بر او
يافته از صنعت و دقت جمال
ليک نه بيرون ز حد اعتدال
شاهد پرورده به صد عز و ناز
بيش به مشاطه ندارد نياز
بر رخش از غاليه مشک ساي
خوب بود خال ولي يک دو جاي
خال که از قاعده افزون فتد
بر رخ معشوق نه موزون فتد
حال جمالش به تباهي کشد
روي سفيدش به سياهي کشد
اين همه گفتيم ولي زين شمار
چاشني عشق بود اصل کار
عشق که رقص فلک از نور اوست
خوان سخن را نمک از شور اوست
جامي اگر در سرت اين شور نيست
خوان سخن گر ننهي دور نيست
مرد کرم پيشه کجا خوان نهد
تا نه ز آغاز نمکدان نهد