اي پر از آوازه کوس سخن
شاهد جانهاست عروس سخن
طرفه عروسي که ز زيور تهي
آيد ازو دلبري و دل رهي
چون که به زيور شود آراسته
طعنه زند بر مه ناکاسته
چون گهر نظم حمايل کند
غارت صد قافله دل کند
چون کند از قافيه خلخال پاي
پاي خردمند بلغزد ز جاي
چون ز دو مصراع کند ابروان
رخنه شود قبله پير و جوان
معني رنگين چو کشد غازه اش
باغ شود دل ز گل تازه اش
من که ز هر شاهد و مي زاهدم
عمر تلف کرده اين شاهدم
عقد حمايل که به بر جلوه داد
عقده صبر از رگ جانم گشاد
دل که گرانمايه ز اقبال اوست
طوق کش حلقه خلخال اوست
ابروي او گر چه نه پيوسته است
راه خلاصي به رخم بسته است
ماشطه کآرايشش آغاز کرد
غازه ز خون جگرم ساز کرد
روز و شب آواره کوي ويم
شام و سحر در تک و پوي ويم
شب که مرا دل سوي او رهبر است
کرسيم از زانوي و پاي از سر است
از مدد همت والاي خويش
بر سر کرسي چو نهم پاي خويش
باز کشم پاي ز دامان فرش
سر بدر آرم ز گريبان عرش
جامه جسم از تن جان برکشم
خامه نسيان به جهان در کشم
بلکه ز جان نيز مجرد شوم
جرعه کش باده سرمد شوم
باده ز جام جبروتم دهند
نقل ز خوان ملکوتم نهند
ساقي سلسال دهم سلسبيل
مطربم آواز پر جبرئيل
ساقي و مطرب به هم آميخته
نقل معاني همه جا ريخته
بهره چو برگيرم ازان بزمگاه
از پي رجعت کنم آهنگ راه
هر چه دهد دستم ازان خوان پاک
زله کنم بهر حريفان خاک
بر طبق نظم به دست ادب
بر نمطي دلکش و طرزي عجب
پرده ز تشبيه مجازش کنم
تحفه هر محفل رازش کنم
جامي اگر اهل دلي گوش کن
سامعه را بدرقه هوش کن
هوش بدين تحفه غيبي سپار
تا خردت نام نهد هوشيار