در فضيلت مطلق سخن که در فضيلت وي سخن مطلقا نيست

پيشترين نفحه باغ سخن
هست نسيم چمن آراي کن
صبحدم آن نفحه چو برخاسته ست
خشک و تر اين چمن آراسته ست
زان نفس اول قلم سرزده
سر ز نيستان عدم بر زده
گر چه قلم داد سخن داده است
بي سخن او هم ز سخن زاده است
چون ز سخن زاد سخن در گرفت
پرده ازين راز سخن برگرفت
هست سخن پرده کش رازها
زنده کن مرده آوازها
نغمه خنياگر دستانسراي
مرده بود بي سخن جان فزاي
چون به سخن يار شود ساز او
جان به حريفان دهد آواز او
هر که نفس را کند اثبات جان
جز سخن خوش نبود جان آن
هست نفس قالب و جانش سخن
اين نفس از زنده دلان گوش کن
گر چه سخن هست گرههاي باد
در گرهش بين گهر صد گشاد
هر گره از وي گهري بلکه به
بسته در آن گوهر ديگر گره
حرفي اگر زير شود يا زبر
نيست گره پيش خرد جز گهر
نيست سخن بسته اين صوت و حرف
مرغ سخن راست نوايي شگرف
هر چه فتد سري ازان در دلت
معني نو گردد ازان حاصلت
پيش سخندان سخن است آن همه
جان سخن را چو تن است آن همه
لاجرم آنان که ز کار آگهند
گفته جهان را کلمات اللهند
زانکه به آن منهي غيب از درون
مي دهد اسرار نهاني برون
مطرب خوش لهجه به آن در نواست
گنبد فيروزه ازان پر صداست
خيز و به گلزار درون آ يکي
نرگس بينا بگشا اندکي
از پي گوشي که کند فهم راز
بين دهن گل چو لب غنچه باز
سوسن آزاد و زبان در زبان
مرغ سحر خيز و فغان در فغان
کاشف اسرار و معاني همه
عرضه ده گنج نهاني همه
اين همه خود هست ولي ز آدمي
کس نزده پيش در محرمي
کشف حقايق به زبان وي است
حل دقايق ز بيان وي است
چنگ سخن گر چه بسي ساز يافت
از دم او نغمه اعجاز يافت
زر سخن را چو نمودم عيار
از سخن زر چه کشم بار عار
چون فلک ار زانکه ترازو نهي
زر مه و مهر به يک سو نهي
پله ديگر صدف در کني
وز سخن همچو درش پر کني
زر سبک پايه شود چرخ ساي
در گرانمايه نجنبد ز جاي
جامي اگر هست تو را گوهري
پاي شد آمد بکش از هر دري
بر زر هر سفله منه چشم آز
همچو صدف با گهر خود بساز