در خم اين دايره نقش بند
چند شوي بند به هر نقش چند
نقش رها کن سوي بي نقش رو
ديده به هر نقش چه داري گرو
نقش چو پرده ست و تو ز افسردگي
مايل پرده شد از پردگي
برفکن از پردگي اين پرده را
گرم کن از وي دل افسرده را
رستن ازين پرده که بر جان توست
بي مدد پير نه امکان توست
وان گهر پاک نه هر جا بود
معدن آن خاک بخارا بود
سکه که در يثرب و بطحا زدند
نوبت آخر به بخارا زدند
از خط آن سکه نشد بهره مند
جز دل بي نقش شه نقشبند
خواجه بسته ز سر بندگي
در صف صفوت کمر بندگي
تاج بها بر سر دين او نهاد
قفل هوا از در دين او گشاد
قطب يقين نقطه توحيد او
خلعت دين خرقه تجريد او
سر فنا را کس ازو به نگفت
در بقا را کس ازو به نسفت
اول او آخر هر منتهي
زآخر او جيب تمنا تهي
سايه او را قدم فرش ساي
پايه او را به سر عرش پاي
صورت او راست به ميزان شرع
جان وي و زندگي از جان شرع
حق طلبان را به نظرهاي خاص
داده ز انديشه باطل خلاص
هر که بدان گنج عنايت رسيد
رخت بدايت به نهايت کشيد
راهنماي سفر اندر وطن
خلوتي دايره انجمن
کم زده بي همدمي هوش دم
در نگذشته نظرش از قدم
بس که ز خود کرده به سرعت سفر
باز نمانده قدمش از نظر
وقت توجه شده خم چون کمان
از چله خلوتيان بر کران
بين که چه سان کرده دو صد قافله
صيد کماني و کمان بي چله
چون ز نشان ها به عيان آمده
محو نشانهاش نشان آمده
يافته در طي مقامات خويش
بي صفتي را صفت ذات خويش
سلسله نسبت پيران او
عروه وثقاي اسيران او
افکند آوازه آن سلسله
در صف شيران جهان زلزله
سفله که نامش به حقارت برد
نام خود از لوح بصارت برد
ديده خفاش بود روز کور
ور نه ز خورشيد نبودي نفور
طاير روحش که ازين کهنه دام
سدره نشيمن شد و طوبي مقام
باد به فرخنده مقر مستقر
عند مليک صمد مقتدر