اي عربي نسبت امي لقب
بنده تو هم عجم و هم عرب
رشک خوري تافته از اوج ناز
مغرب تو يثرب و مشرق حجاز
گرد سرت ابطحي و يثربي
خاک درت مشرقي و مغربي
تيغ عرب زن که فصاحت تو راست
صيد عجم کن که ملاحت تو راست
گر به قلم غاليه سا نيستي
يا به خط انگشت نما نيستي
صبح تو گو دود چراغي مدار
باغ تو گو پاي کلاغي مدار
چون ز تو خوانند و نويسند هم
گر تو نخواني ننويسي چه غم
از تو سيه راست سفيدي اميد
به که سياهي ننهي بر سفيد
خواندنت اين بس که سخن رانده اي
دور روان را به خدا خوانده اي
گوش جهان گاه خدا خوانيت
درج گهر شد ز سخنرانيت
گر شبهي ماند ازين درج دور
يا شرري ندهد ازين برج نور
زان نسزد تهمتي اين درج را
زان نرسد ظلمتي اين برج را
لعل لبت چون شکر افشان کند
کشور جان را شکرستان کند
طوطي طبعم که ثناخوان توست
در هوس يک شکر افشان توست
خار جفا ريخت به راهم گناه
لب بگشا عذر گناهم بخواه
تا که کنم تازه ثناخواييي
اي شکرستان شکر افشانيي
تا فتد اين بار ز گردن مرا
بوي رهايي رسد از من مرا
رسته ز خود بوسه به خاکت دهم
رو به در روضه پاکت نهم
خاطر گويا و زباني خموش
از دل پر جوش برآرم خروش
گويمت اي خواجه فقيريم بين
عجز و نگونساري و پيريم بين
شد الفم لام ز غم هاي ژرف
گوش کن از حال من اين يک دو حرف
آمده ام با همه آلايشي
منتظر بخشش و بخشايشي
دايره کش کردم از انگشت دست
تا نهدم دور فلک پشت دست
گرددم آن دايره حصن امان
از خطر چرخ و خطاي زمان
از همه آفات نشينم سليم
بر در بار تو چو جامي مقيم