اي به سرا پرده يثرب به خواب
خيز که شد مشرق و مغرب خراب
رفته ز دستيم برون کن ز برد
دستي و بنماي يکي دستبرد
توبه ده از سرکشي ايام را
باز خر از ناخوشي اسلام را
مهد مسيح از فلک آور به زير
رايت مهدي به فلک زن دلير
کاله دجال بنه بر خرش
رو به بيابان عدم ده سرش
افسر ملک از سر دونان بکش
دامن دولت ز زبونان بکش
باز پسان را فکن از پيشگاه
داد ستم کش ز ستم کيش خواه
خامه مفتي که چو انگشت آز
شد ز پي لقمه ربايي دراز
دست سياست بکش و بشکنش
همچو ني اندر بن ناخن زنش
واعظ پر گو که به پستيست بند
پايه خود کرده ز منبر بلند
چون نه بزرگ است ز شرعش سخن
منبر او بر سر او خرد کن
صومعه را قاعده تازه نه
رخت خرابات به دروازه نه
بدعتيان را ره سنت نماي
عزلتيان را در عزت گشاي
خرقه تزوير به صد پاره کن
جان مزور ز تن آواره کن
شعله فکن خرمن ابليس را
مهره شکن سبحه تلبيس را
گنج تو در خاک نهان دير ماند
نور تو غايب ز جهان دير ماند
پرتو روي تو که هست آفتاب
بود ازو کشور دين نور ياب
برق فراقت چو جهانسوز شد
مشعل يارانت شب افروز شد
مشعلشان چرخ چو بي نور کرد
صبح هدي را شب ديجور کرد
ظلمت بدعت همه عالم گرفت
بلکه جهان جامه ماتم گرفت
کاش فتد ز اوج عروجت رجوع
باز کند نور جمالت طلوع
ديده عالم به تو روشن شود
گلخن گيتي ز تو گلشن شود
دولتيان از تو علم برکشند
ظلمتيان رو به عدم در کشند
جامي از آنجا که هوادار توست
روي تو ناديده گرفتار توست
گر لب جانبخش تو فرمان دهد
بر قدمت سر نهد و جان دهد