يک شبي از صبح دل افروزتر
وز شب و روز همه فيروزتر
طره او نافه دولت گشاي
غره او نور سعادت فزاي
بارقه لطف درافشان در او
ابر عنايت گهر افشان در او
خواجه که آمد دو جهان بنده اش
کرد مدد دولت پاينده اش
عشق رگ جانش کشيدن گرفت
دل پي جانانش طپيدن گرفت
بر مژه از اشک ره خواب زد
راه طلب از ز سرشک آب زد
چون نم آن ابر کرامت نثار
باز نشاند از ره مقصد غبار
قاصدي از کشور نورانيان
پاک ز آلايش ظلمانيان
آمد و آورد براقي چو برق
پيکري از نور قدم تا به فرق
اوج سپر همچو شهاب اشهبي
چرخ ممر همچو قمر کوکبي
رفتن او جستن تير از کمان
جستن او حجت طي مکان
پيش نرفته نظر از گام او
بود به هم جنبش و آرام او
گفت که اي ساقي ابرار خيز
جرعه بر اين گنبد دوار ريز
ساخته اي عرش برين فرش را
فرش قدم کن چو زمين عرش را
راهرو راسترو «ماغوي »
رهبر روشن نظر «ماطغي »
خلعت اسري به برانداخته
جامه شب رفتن ازان ساخته
پاي درآورد به پشت براق
خواند بر آفاق که هذا فراق
تافت ز بيت الحرم او را لگام
زد به طواف حرم قدس گام
بود ازو گام نهادن همان
در حرم قدس ستادن همان
باز از آنجا کمر عزم جست
روي سفر کرد به قصر نخست
شد به در خانه ماه آفتاب
يافت به يک حلقه زدن فتح باب
رفت در آن خانه به صد عز و ناز
خانه نشينان به هزاران نياز
سجده کنان بوسه به پايش زدند
طبل دعا کوس ثنايش زدند
کاي به درت ملک و ملک ملتجي
جئت الينا و لنعم المجي
آمدي و آمدنت بس خوش است
ديدن روي تو عجب دلکش است
خاک رهت بر سر ما تاج باد
هر شب عمرت شب معراج باد
خانه به خانه به همين رسم و راه
سايه طوبي شدش آرامگاه
باز برافراخت از آنجا لوا
رو به سراپرده «ثم استوي »
همنفسش زد نفس «لو دنوت »
زو شرف همنفسي گشت فوت
پاي ازان پايه فراتر نهاد
عرش به زير قدمش سر نهاد
خرقه تن را ز تن جان فکند
بر کتفش خلعت احسان فکند
آن که ازين خرقه مجرد شده
جاذبه شوق يکي صد شده
خيمه برون زد ز حدود و جهات
پرده او شد تتق نور ذات
تيرگي هست ازو دور گشت
پردگي پرده آن نور گشت
کيست کزان پرده شود پرده ساز
زمزمه اي گويد ازان پرده باز
هست ز پرده بدر اين گفت و گوي
به که شود مختصر اين گفت و گوي
خواجه در آن پرده چو ديد آنچه ديد
وانچه نيايد به زبان هم شنيد
يافت اجازت که ز اقليم راز
راحله راند به حريم مجاز
کرد گذر بر صف افلاکيان
شد ز تواضع شرف خاکيان
آمد و بر ريگ حرم بسترش
گرم هنوز از تن جان پرورش
چون طلبيدند ازان گنج پاک
بهره خود خانه خرابان خاک
در دل هر خانه خرابي که خواست
ريخت نصيبي به نصابي که خواست
بود به يک لحظه در آن نيمه شب
آمدن و رفتن او اي عجب
بود بلي نور زمين و آسمان
در سفر نور نگنجد زمان
عالم ازان نور بود مستنير
دست بزن جامي و دامانش گير
بو که از آنجا به ضيايي رسي
راه بيابي و به جايي رسي