اي ز وجود تو نمود همه
جود تو سرمايه بود همه
مبدع نوي و کهن ما تويي
هست کن و نيست کن ما تويي
کارگرانند درين کارگاه
ز آتش لا سوخته در لااله
نيست ز لا مخلصي الا تو را
حکم تبارک و تعالي تو را
فيض نوالت چو پياپي رسد
کس به شناسايي آن کي رسد
در خم اين دايره هزل و جد
ضد متبين نشود جز به ضد
از عدم انوار قدم بازگير
از رقم لوح قلم بازگير
سبحه بکش از کف روحانيان
رخنه فکن در صف نورانيان
از سر کرسي بفکن عرش را
خوان پي کرسي نهيش فرش را
پايه کرسي به زمين بر فرو
گرد مذلت بنشين گو بر او
زلزله در گنبد اخضر فکن
يک دو سه قاروره به هم در شکن
منطقه بگشا ز ميان فلک
تير بيفکن ز کمان فلک
بازگشا عقد ثريا ز هم
ساز جدا پيکر جوزا ز هم
گاو چرا خورده اين مرغزار
شير جهان خوار فنا را سپار
قطع کن از داس اجل خوشه اش
ساز پي راه فنا توشه اش
باغ عناصر که زمينش خوش است
آب گوارنده هوا دلکش است
هست گلي رسته در او آتشين
غنچه آن گلشن چرخ برين
يار بر اين باغ ز انجم تگرگ
در هم و بر هم شکنش شاخ و برگ
خاصترين ميوه آن کادميست
لذتش از چاشني محرميست
پخته و خامش همه بر خاک ريز
بر سرش از باد اجل خاک بيز
تا همه دانند که صانع تويي
مبدع اين جمله بدايع تويي
هستي و پايندگي از توست و بس
مردگي و زندگي از توست و بس
جز تو کسي نيست به ملک قدم
کز لمن الملک فرازد علم
جامي اگر نيست ز بخت نژند
چون علم خسرويش سربلند
از علم فقر بلنديش ده
زير علم سايه پسنديش ده