خاتمه کتاب

جامي اي کرده بساط عمر طي
در خيال شعر بودن تا به کي
همچو خامه چند باشي خامکار
در سواد شعر پيچي نامه وار
موي تو شد در سيه کاري سفيد
رو سفيدي زين هنر کم دار اميد
زانچه گفتي وقت عذر آوردن است
ورد خود استغفرالله کردن است
وقف استغفار کن نفس و نفس
نفس را در اين نفس هم آر و بس
ز آب استغفار چون شستي دهان
گو دعا و مدحت شاه جهان
مدح شاه کامران يعقوب بيگ
فيض باران آمد و من تشنه ريگ
ريگ تشنه کي شود از آب سير
بر وداع او کجا باشد دلير
چون بود سيري ازين آبم محال
بر دعا بهتر بود ختم مقال
عالم از فيض نوالش تازه شد
نوبت عدلش بلند آوازه شد
هر دمش جاه و جمالي تازه باد
مدت ملکش برون ز اندازه باد