افسر شاهي چه خوش سرمايه است
تخت سلطاني چه عالي پايه است
هر سري لايق به آن سرمايه نيست
هر قدم شايسته اين پايه نيست
چرخ سا پايي سزد اين پايه را
عرش سا فرقي شد اين سرمايه را
چون سلامان از غم ابسال رست
دل به معشوق همايون فال بست
دامنش ز آلودگي ها پاک شد
همتش را روي در افلاک شد
تارک او گشت در خور تاج را
پاي او تخت فلک معراج را
شاه يونان شهرياران را بخواند
سرکشان و تاجداران را بخواند
جشني آنسان ساخت کز شاهنشهان
نيست در طي تواريخ جهان
بود هر لشکر کش و هر لشکري
حاضر آن جشن از هر کشوري
زان همه لشکرکش و لشکر که بود
با سلامان کرد بيعت هر که بود
جمله دل از سروري برداشتند
سر به طوق بندگي افراشتند
شه مرصع افسرش بر سر نهاد
تخت ملکش زير پاي از زر نهاد
هفت کشور را به وي تسليم کرد
رسم لشکر داريش تعليم کرد
کرد انشا در چنان هنگامه اي
از براي وي وصيتنامه اي
بر سر جمع آشکارا ني نهفت
صد گهر ز الماس فکرت سفت و گفت