چون سلامان ماند از ابسال اينچنين
بود در روز و شبش حال اينچنين
محرمان آن پيش شه گفتند باز
جان او افتاد ازان غم در گداز
داشت با ابسال صد اندوه بيش
آمدش بي او غمي چون کوه پيش
با ويش غم بود و بي وي نيز هم
از ضمير او نشد ناچيز غم
گنبد گردون عجب غمخانه ايست
بي غمي در وي دروغ افسانه ايست
چون گل آدم سرشتند از نخست
شد به قدش خلعت صورت درست
ريخت بالاي وي از سر تا قدم
چل صباح ابر بلا باران غم
چون چهل بگذشت روزي تا به شب
بر سرش باريد باران طرب
لاجرم از غم کس آزادي نيافت
جز پس از چل غم يکي شادي نيافت
چون بود باران شادي ختم کار
گيرد آخر کار بر شادي قرار
ليک داند آن که دانش پرور است
کين قرار اندر سراي ديگر است
شه سلامان را در آن ماتم چو ديد
بر دلش صد زخم رنج و غم رسيد
چاره آن کار نتوانست هيچ
بر رگ جان اوفتادش تاب و پيچ
کرد عرض راي آن دانا حکيم
کاي جهان را قبله اميد و بيم
هر کجا درمانده اي را مشکليست
حل آن ز انديشه روشندليست
در جهان امروز روشندل تويي
بند ساي قفل هر مشکل تويي
سوخت ابسال و سلامان از غمش
کرده وقت خويش وقف ماتمش
نمي توان ابسال را آورد باز
ني سلامان را توان شد چاره ساز
گفتم اينک مشکل خود پيش تو
چاره جوي از عقل دور انديش تو
رحمتي فرما که بس درمانده ام
در کف صد غصه مضطر مانده ام
داد آن دانا حکيم او را جواب
کاي نگشته رايت از راه صواب
گر سلامان نشکند پيمان من
وآيد اندر ربقه فرمان من
زود باز آرم به وي ابسال را
کشف گردانم ز وي اين حال را
چند روزي چاره حالش کنم
جاودان دمساز ابسالش کنم
از حکيم اين را سلامان چون شنيد
زير فرمان وي از جان آرميد
خار و خاشاک درش رفتن گرفت
هر چه گفت از جان پذيرفتن گرفت
خوش بود خاک در کامل شدن
بنده فرمان صاحبدل شدن
بشنو اين نکته که دانا گفته است
گوهري بس خوب و زيبا سفته است
باش دانا بي لجاج و بي ستيز
يا که اندر سايه دانا گريز
رخنه کز ناداني افتد در مزاج
يابد از دانا و دانايي علاج