باشد اندر دار و گير روز و شب
عاشق بيچاره را حالي عجب
هر چه از تير بلا بر وي رسد
از کمان چرخ پي در پي رسد
ناگذشته از گلويش خنجري
از قفاي آن درآيد ديگري
گر بدارد دوست از بيداد دست
بر وي از سنگ رقيب آيد شکست
ور بگردد از سرش سنگ رقيب
يابد از طعن ملامتگو نصيب
ور رهد زينها برزيد خون به تيغ
شحنه هجرش به صد درد و دريغ
چون سلامان کوه آتش برفروخت
واندر او ابسال را چون خس بسوخت
رفت همتاي وي و يکتا بماند
چون تن بيجان از او تنها بماند
ناله جانسوز بر گردون کشيد
دامن مژگان ز دل در خون کشيد
دود آهش خيمه بر افلاک زد
صبح ز اندوهش گريبان چاک زد
بس که از غم سينه کندن کرد ساز
سينه ناخن ناخنش شد همچو باز
بر وي از ناخن ز بس آزار جست
يک سر ناخن نماند از وي درست
سنگ مي زد بر دل و بي هيچ شک
بود آن نقد وفايش را محک
چون به دل بنشست ازان سنگش غبار
نقد او آمد برون کامل عيار
چون ازو دست تهي کردي نشست
کندي از حسرت به دندان پشت دست
چون نديدي پنجه اندر پنجه يار
پنجه خود کردي از دندان فگار
زان گهر ديدي چو خالي مشت خويش
کندي از دندان سرانگشت خويش
آن شکر لب را نديدي چون به جاي
نيشکر آيين شدي انگشت خاي
روز و شب بي آنکه همزانوش بود
از طپانچه بوديش زانو کبود
هر شب آوردي به کنج خانه روي
با خيال يار خويش افسانه گوي
کاي ز هجر خويش جانم سوخته
وز جمال خويش چشمم دوخته
عمرها بودي انيس جان من
نوربخش ديده گريان من
خانه در کوي وصالت داشتم
ديده بر شمع جمالت داشتم
هر دو از ديدار هم بوديم شاد
وز وصال يکدگر در صد گشاد
هر دو ما با يکدگر بوديم و بس
کار ني کس را به ما ما را به کس
دست بيداد فلک کوتاه بود
کارها بر موحب دلخواه بود
شب همي خفتيم در آغوش هم
رازگويان روز سر در گوش هم
در ميان ما کسي را راه ني
ناکسي از حال ما آگاه ني
کاش چون آتش همي افروختم
تو همي ماندي و من مي سوختم
سوختي تو من بماندم اين چه بود
اين بد آيين با من مسکين چه بود
کاشکي من نيز با تو بودمي
با تو راه نيستي پيمودمي
از وجود ناخوش خود رستمي
عشرت جاويد در پيوستمي