شاه يونان چون سلامان را بديد
کو به ابسال و وصالش آرميد
عمر رفت و زين خسارت بس نکرد
وز ضلالت روي دل واپس نکرد
ماند خالي زافسر شاهي سرش
تا که گردد سربلند از افسرش
تخت را افکند در پا بخت او
تا کف پاي که بوسد تخت او
در درون افتاد ازين غم آتشش
وقت شد زين حال ناخوش ناخوشش
بر سلامان قوت همت گذاشت
تا ز ابسالش بکلي باز داشت
لحظه لحظه جانب او مي شتافت
ليک نتوانستي از وي بهره يافت
روي او مي ديد و جانش مي طپيد
ليک با وصلش نيارستي رسيد
زين تغابن در ره سخت اوفتاد
خر بمرد و بر زمين رخت اوفتاد
مرد مفلس را ازين بدتر چه غم
گنج در پهلو و کيسه بي درم
تشنه را زين سختر چه بود عذاب
چشمه پيش چشم و لب محروم از آب
اهل دوزخ را چه محنت زين بتر
آتش اندر جان و جنت در نظر
بر سلامان چون شد اين محنت دراز
شد در راحت به روي وي فراز
شد بر او روشن که آن هست از پدر
تا مگر زان ورطه اش آرد بدر
ترس ترسان در پدر آورد روي
توبه کار و عذر خواه و عفو جوي
آري آن مرغي که باشد نيکبخت
آخر آرد سوي اصل خويش رخت