شه چو شد آگاه بعد از چند گاه
زان فراق جانگداز عمر کاه
ناله بر گردون رسانيدن گرفت
وز دو ديده خون چکانيدن گرفت
گفت کز هر جا خبر جستند باز
کس نبود آگاه ازان پوشيده راز
داشت شاه آيينه گيتي نماي
پرده ز اسرار همه گيتي گشاي
چون دل عارف نبود از وي نهان
هيچ حالي از بد و نيک جهان
گفت کان آيينه را آرند پيش
تا در آن بيند رخ مقصود خويش
چون بر آن آيينه افتادش نظر
يافت از گمگشتگان خود خبر
هر دو را عشرت کنان در بيشه ديد
وز غم ايام بي انديشه ديد
با هم از فکر جهان بودند دور
وز همه اهل جهان يکسر نفور
هر يکي شاد از لقاي ديگري
هيچشان غم ني براي ديگري
شاه چون جمعيت ايشان بديد
رحمتي آمد بر ايشانش پديد
بي ملامت کردن خاطر خراش
هر چه دانستي ز اسباب معاش
هر سر مويي فرو نگذاشتي
جمله را آنجا مهيا داشتي
اي خوش آن روشندل پاکيزه راي
کآورد شرط مروت را بجاي
هر کجا بيند دو همدم را به هم
خورده جام شادي و غم را به هم
جانشان صافي ز زنگ تفرقه
جامشان ايمن ز سنگ تفرقه
اندر آن اقبالشان ياري کند
واندر آن دولت مددگاري کند
ني که از هم بگسلد پيوندشان
وافکند بر رشته جان بندشان
هر چه بر ارباب آفات آمده ست
يکسر از بهر مکافات آمده ست
نيک کن تا نيک پيش آيد تو را
بد مکن تا بد نفرسايد تو را