حکايت گفتن وامق به آن که پرسيد مقصود تو از اين جست و جوي چيست

خورده داني گفت با وامق به راز
کاي ز داغ عشق عذرا در گداز
مي بري عمري به سر در جست و جوي
چيست مقصودت ز جست و جو بگوي
گفت مقصود آنکه با عذرا به هم
روي خويش اندر يکي صحرا نهم
در ميان باديه گيرم وطن
بر سر يک چشمه باشم خيمه زن
دوست زانجا دور و دشمن نيز هم
جان ز خلق آسوده و تن نيز هم
گر روم هر سو دو صد فرسنگ بيش
نايدم از آدمي ديار پيش
ديده گردد مو به مو اعضاي من
قبله رويم شود عذراي من
با هزاران ديده رو سويش کنم
تا ابد نظاره رويش کنم
بلکه از نظاره هم يکسو شوم
وز دويي آزاد گردم او شوم
تا دويي باقي بود دوري بود
جان اسير داغ مهجوري بود
چون نهد عاشق به کوي وصل گام
جز يکي مي در نگنجد والسلام