چون سلامان هفته اي محمل براند
پندگويان را بر او دستي نماند
از ملامت ايمن و فارغ ز پند
بار خود بر ساحل بحري فکند
ديد بحري همچو گردون بي کران
چشم هاي بحريان چون اختران
قاف تا قاف امتداد دور او
تا به پشت گاو و ماهي غور او
کوه پيکر موج ها در اضطراب
گشته کوهستان از آنها روي آب
يا نه بختي اشتران از هر طرف
از سر مستي به لب آورده کف
ماهيان در وي نمايان بي دريغ
همچو جوهر از صقالت داده تيغ
بلکه پيدا پيش چشم خرده بين
چون خطاي نقش بر ديباي چين
کرده سطح آب را هر جا دو نيم
همچو نيلي ديبه را مقراض سيم
گر بجنبيدي نهنگش زين نشيب
جوز هر خوردي بر اين بالا نهيب
چون سلامان بحر را نظاره کرد
بهر اسباب گذشتن چاره کرد
کرد پيدا زورقي چون ماه نو
بر کنار بحر اخضر تيز دو
هر دو رفتند اندر او آسوده حال
شد مه و خورشيد را منزل هلال
شد روان از بادبان پر ساخته
همچو بط سينه بر آب انداخته
راه را بر خود به سينه مي شکافت
روي در مقصد به سينه مي شتافت
بود بر شکل کمان ليکن ز تير
تيزپرتر مي گذشت از آبگير
از پس ماهي که زورق راندند
وز دم دريا ز رونق ماندند
شد ميان بحر پيدا پيشه اي
وصف آن بيرون ز هر انديشه اي
هيچ مرغ اندر همه عالم نبود
کاندر آن عشرتگه خرم نبود
يک طرف در جلوه با هم جوق جوق
چون تذرو از تاج و چون قمري ز طوق
يک طرف صف صف همه دستانسراي
ساز دستان کرده از منقار و ناي
نو درختان شاخ در شاخ اندر او
در نوا مرغان گستاخ اندر او
ميوه در پاي درختان ريخته
خشک و تر با يکدگر آميخته
چشمه آبي به زير هر درخت
آفتاب و سايه گردش لخت لخت
شاخ بود از باد دستي رعشه دار
مشت پر دينار از بهر شمار
چون نبودي نيک گيرا مشت او
ريختي از فرجه انگشت او
گوييا باغ ارم چون رو نهفت
غنچه پيدايش آنجا شکفت
يا بهشت عدن بي روز حساب
بر گرفت از روي خويش آنجا نقاب
چون سلامان ديد لطف بيشه را
از سفر کوتاه کرد انديشه را
با دلي فارغ ز هر اميد و بيم
گشت با ابسال در بيشه مقيم
هر دو شادان همچو جان و تن به هم
هر دو خرم چون گل و سوسن به هم
صحبتي ز آويزش اغيار دور
راحتي ز آميزش تيمار دور
ني ملامت پيشه با ايشان به جنگ
ني نفاق انديشه با ايشان دو رنگ
گل در آغوش و خراش خار ني
گنج در پهلو و رنج مار ني
هر زمان در مرغزاري کرده خواب
هر نفس از چشمه ساري خورده آب
گاه با بلبل به گفتار آمده
گاه با طوطي شکر خوار آمده
گاه با طاووس در جولانگري
گاه در رفتار با کبک دري
قصه کوته دل پر از عيش و طرب
هر دو مي بردند روز خود به شب
خود چه زان بهتر که باشد با تو يار
در ميان و عيبجويان در کنار
در کنار تو بجز مقصود ني
مانع مقصود تو موجود ني