يوسف کنعان چو در زندان نشست
بر زليخا آمد از هجران شکست
خان و مان بر وي چو زندان تنگ شد
سوي زندان هر شبش آهنگ شد
گفت با او فارغي از داغ عشق
ناچشيده ميوه اي از باغ عشق
چند ازين بستانسراي نازنين
چون گنهکاران شوي زندان نشين
گفت باشد از جمال دوست دور
عرصه آفاق بر من چشم مور
ور کنم با او به چشم مور جاي
خوشترم باشد ز صد بستانسراي