تنگ شدن کار بر سلامان از ملالت بسيار شاه و حکيم را گذاشتن و با ابسال راه گريز برداشتن

هر کجا از عشق جاني در هم است
محنت اندر محنت و غم در غم است
خاصه عشقي کش ملامت يار شد
گفت و گوي ناصحان بسيار شد
از ملامت سخت گردد کار عشق
وز ملامتگر فزون تيمار عشق
بي ملامت عشق جان پروردن است
چون ملامت يار شد خون خوردن است
چون سلامان آن ملامت ها شنيد
جان شيرينش ز غم بر لب رسيد
مهر ابسال از درون او نکند
ليک شوري در درون او فکند
مشرب عذب و صالش تلخ شد
غره ماه نشاطش سلخ شد
بر نيامد هيچ جا از وي دمي
کش نيفتاد از ملامت ماتمي
جانش از تير ملامت ريش گشت
در دل اندوهي که بودش بيش گشت
مي بکاهد از ملامت جان مرد
صبر بر وي کي بود امکان مرد
مي توان يک زخم خورد از تيغ تيز
چون پياپي شد چه چاره جز گريز
روزها انديشه کاري پيشه کرد
بارها در کار خويش انديشه کرد
با هزار انديشه در تدبير کار
يافت کارش بر فرار آخر قرار
کرد خاطر از وطن پرداخته
محملي از بهر رفتن ساخته
چون درآمد شب روان محمل ببست
تنگ با ابسال در محمل نشست
هم سلامان نغز هم ابسال نغز
محمل از هر دو چو بادام دو مغز
وقت رفتن رفته سر بر دوش هم
گاه خفتن خفته در آغوش هم
هر دو را پهلو به پهلو متصل
بود محمل تنگ ازان رفتن نه دل
يار بي اغيار چون در بر بود
خانه هر چند تنگتر بهتر بود
بلکه هر جا يار را افتد درنگ
کي بود بر عاشق دلخسته تنگ