حکايت پير روستايي با پسر

ساده مردي شد مسافر با پسر
هر دو را بر يک خرک بار سفر
بود پاي از محنت ره ريششان
بر سر آن کوهي آمد پيششان
کوهي از بالا بلندي پر شکوه
موج زن دريايي اندر پاي کوه
بر سر آن کوه راهي نيک تنگ
کز عبورش بود پاي وهم لنگ
هيچ کس زانجا نيارستي گذار
تا نکردي از شکم پا همچو مار
هر چه افتادي ازان باريک راه
قعر دريا بوديش آرامگاه
ناگهان شد آن خرک زانجا خطا
زد پسر بانگ از قفايش کاي خدا
شد خرم زين ره خطا نگذاريش
هر کجا باشد سلامت داريش
پير گفتا بانگ کم زن اي پسر
کاختيار از دست او هم شد بدر
گر تو حکم راست خواهي خيز راست
اختيار اينجا گمان بردن خطاست