حکايت خروس و مؤذن

با خروس آن تاجدار سرفراز
آن مؤذن گفت در وقت نماز
هيچ دانا وقت نشناسد چو تو
وز فوات وقت نهراسد چو تو
با چنين دانايي اي دستانسراي
کنگر عرشت همي بايست جاي
ماکياني چند را کرده گله
چند گردي در ته هر مزبله
گفت بود اول مرا پايه بلند
شهوت نفسم بدين پستي فکند
گر ز نفس و شهوتش بگذشتمي
در ته هر مزبله کي گشتمي
در رياض قدس محرم بودمي
با خروس عرش همدم بودمي