حکايت روباه و روباه بچه

گفت با روباه بچه مادرش
چون به باغ ميوه آمد رهبرش
ميوه چندان خور که بتواني به تگ
رستگاري يافتن ز آسيب سگ
گفت اي مادر چو بينم ميوه را
کي توانم کار بست اين شيوه را
حرص ميوه پرده هوشم شود
وز گزند سگ فراموشم شود