چون سلامان آن نصيحت گوش کرد
بحر طبع او ز گوهر جوش کرد
گفت شاها بنده راي توام
خاک پاي تخت فرساي توام
هر چه فرمودي به جان کردم قبول
ليکن از بي صبري خويشم ملول
نيست از دست دل رنجور من
صبر بر فرموده ات مقدور من
بارها با خويش انديشيده ام
در خلاصي زين بلا پيچيده ام
ليک چون يادم ازان ماه آمده ست
جان من در ناله و آه آمده ست
ور فتاده چشم من بر روي او
کرده ام روي از دو عالم سوي او
در تماشاي رخ آن دلپسند
ني نصيحت مانده بر يادم نه پند