نصيحت کردن پادشان سلامان را

شاه با وي گفت کاي جان پدر
شمع بزم افروز ايوان پدر
ديده اقبال من روشن به توست
عرصه آمال من گلشن به توست
سالها چون غنچه دل خون کرده ام
تا گلي چون تو به دست آورده ام
همچو گل از دست من دامن مکش
خنجر خار جفا بر من مکش
در هواي توست تاجم فرق ساي
وز براي توست تختم زير پاي
رو به معشوقان نابخرد منه
افسر دولت ز فرق خود منه
دست دل در شاهد رعنا مزن
تخت شوکت را به پشت پا مزن
منصب تو چست چوگان باختن
رخش زير ران به ميدان تاختن
ني گرفتن زلف چون چوگان به دست
پهلوي سيمينبران کردن نشست
در شکارستان اگر تير افکني
گاه آهو گاه نخجير افکني
به کز اين آهووشان شير گير
بينمت نخجيروار آماج تير
در صف مردان روي شمشير زن
وز تن گردان شوي گردن فکن
به که از مردان مرد افکن جهي
پيش شمشير زني گردن نهي
ترک اين کردار کن بهر خداي
ور نه خواهم زين غم افتادن ز پاي
سالها بهر تو ننشستم ز پا
شرم بادت کافکني از پا مرا