روي در بغداد کرد اعرابيي
در تمناي غنيمت يابيي
بعد چندين روز بار انتظار
بر سر خوان خليفه يافت بار
پيش او افتاد خالي از گزند
يک طبق پالوده از جلاب قند
چرب و شيرين چون زبان اهل دل
نرم و نازک چون لب هر دل گسل
ايمن از آزار مشتي ژاژخاي
چون نهد بر لب نهد بر معده جاي
چون دهان از خوردن آن ساخت پاک
با خليفه گفت دور از ترس و باک
کاي تو را بر ذروه افلاک مهد
بستم اکنون با خداي خويش عهد
کاندرين مهمانسراي سبز فام
از براي چاشت يا اميد شام
جز سوي خوان تو ننهم گام خويش
تا ازين پالوده گيرم کام خويش
شد خليفه زان سخن خندان و گفت
اي ز تو پوشيده اسرار نهفت
شايد اينجا بار ندهندت دگر
زحمت آمد شدن چندين مبر
گفت تقصير از تو باشد آن زمان
ني ز من اي قبله امن و امان
مي کنم من صرف وسع خويشتن
چون تو نگذاري چه باشد جرم من