صبحدم کين شاهد مشکين نقاب
بهر خواب آلودگان از زر ناب
ميل ها زين طاق زنگاري کشيد
ديده ها را کحل بيداري کشيد
خاست شهزاده ز بستر کامياب
چشمي از بيداري شب نيمخواب
خار خاري از خمار شب در او
جنبشي از شوق يار شب در او
خاطرش از بهر دفع آن خمار
جرعه اي مي خواست ليک از لعل يار
يار را بي زحمت اغيار خواند
پهلوي خود بر سر مسند نشاند
برقع شرم از جمالش باز کرد
عشرت دوشينه با او ساز کرد
روز ديگر بر همين دستور بود
چشم زخم دهر از ايشان دور بود
روز هفته هفته شد مه ماه سال
ماه و سالي خالي از رنج و ملال
همتش آن بود کان عيش و طرب
ني به روز افتد ز يکديگر نه شب
ليک دور چرخ مي گفت از کمين
نيست دأب من که بگذارم چنين
اي بسا صحبت که روز انگيختم
چون شب آمد سلک آن بگسيختم
وي بسا دولت که دادم وقت شام
صبحدم را نوبت آن شد تمام