بين زليخا را که جان پر اميد
ساخت کاخي چون دل صوفي سفيد
هيچ نقش و هيچ رنگي ني در او
چون رخ آيينه زنگي ني در او
نقشبندي خواست آنگه چيره دست
تا به هر جا صورت او نقش بست
هيچ جاي از نقش او خالي نماند
شادمان بنشست و يوسف را بخواند
پرده از رخسار زيبا برگرفت
وز مراد خود حکايت در گرفت
يوسف از گفت و شنيدش رو که تافت
صورت او ديد رو هر سو که تافت
صورت او را چو پي در پي بديد
آمدش ميلي به وصل وي پديد
بر سر آن شد که کام او دهد
شکر کامي به کام او نهد
ليک برهاني ز غيبش رو نمود
عصمت يزدانيش دريافت زود
دست خويش از کام او ناکام داشت
کامگاري را به هنگامش گذاشت