عاشقي در گوشه اي بنشسته بود
گفت و گو با خويش در پيوسته بود
هر دم از نو داستاني ساختي
ناشنيده قصه اي پرداختي
گه ز مه گفتي گهي از آفتاب
گاهي از برگ گل سنبل نقاب
گه ز قد سرو کردي نکته راست
گاه ازان خس کش ز خاک پاي خاست
غافلي از دور آن را مي شنيد
خاطرش زان هرزه گويي مي رميد
گفت با وي کاي به عشقت رفته نام
عاشق از معشوق خود راند کلام
عاشق و نام کسان گفتن که چه
گوهر وصف خسان سفتن که چه
گفت کاي دور از نشان عاشقان
فهم نتواني زبان عاشقان
ز آفتاب و مه غرض يار من است
سر اين بر نکته دانان روشن است
گل که گفتم لطف رويش خواستم
ذکر سنبل رفت و مويش خواستم
سرو چه بود قامت رعناي او
من خسم رسته ز خاک پاي او
گر تو واقف از زبان من شوي
جز حديث عشقش از من نشنوي