بود در جود و سخا دريا کفي
بل کش از بحر عطا دريا کفي
پر شدي از فيض آن ابر کرم
عرصه گيتي ز دينار و درم
نسبتش کم کن به دريا کو ز کف
گوهر افکندي به بيرون وين صدف
ز ابر بودي دست جود او فره
ابر باشد قطره بخش او بدره ده
بزم جودش را چو مي آراستم
نسبتش با معن و حاتم خواستم
ليک اندر جنب وي بي قال و قيل
معن باشد مدخل و حاتم بخيل
بس که دستش داشتي با بسط خوي
تافتي انگشت او از قبض روي
قبض کف گر خواستي انگشت او
خم نکردي پشت خود در مشت او
گر گذشتي بر در او سايلي
از جفاي فاقه خون گشته دلي
بس که بر وي بار احسان ريختي
تک زنان از بار آن بگريختي