شاه چون دايه گرفت ابسال را
تا سلامان همايون فال را
آورد در دامن احسان خويش
پرورد از رشحه پستان خويش
چشم او چون بر سلامان اوفتاد
زان نظر چاکش به دامان اوفتاد
شد به جان مشعوف لطف گوهرش
همچو گوهر بست در مهد زرش
در تماشاي رخ آن دل فروز
رفت ازو خواب شب و آرام روز
روز تا شب جد او و جهد او
بود در بست و گشاد مهد او
گه تنش را شستي از مشک و گلاب
گه گرفتي شکرش در شهد ناب
مهر آن مه بس که در جانش نشست
چشم مهر از هر که غير او ببست
گر ميسر گشتيش بي هيچ شک
کرديش جا در بصر چون مردمک
بعد چندي چون ز شيرش باز کرد
نوع ديگر کار و بار آغاز کرد
وقت خفتن راست کردي بسترش
سوختي چون شمع بالاي سرش
بامداد از خواب چون برخاستي
همچو زرين لعبتش آراستي
سرمه کردي نرگس شهلاي او
چست بستي جامه بر بالاي او
کج نهادي بر سرش زرين کلاه
وز برش آويختي زلف سياه
با مرصع بندهاي لعل و زر
بر ميان نازکش بستي کمر
کردي اينسان خدمتش بيگاه و گه
تا شدش سال جواني چارده
چارده بودش به خوبي ماه رو
سال او شد چارده چون ماه او
پايه حسنش بسي بالا گرفت
در همه دلها هوايش جا گرفت
شد يکي صد حسن او وان صد هزار
صد هزاران دل ز عشقش بي قرار
با قد چون نيزه بود آن دلپسند
آفتابي گشته يک نيزه بلند
نيزه واري قد او چون سر کشيد
بر دل هر کس ازو زخمي رسيد
زان بلندي هر کجا افکند تاب
سوخت جان عالمي زان آفتاب
جبهه اش بدر و از او نيمي نهان
با هلال منخسف کرده قران
بيني اش زير هلال منخسف
در ميان ماه کافوري الف
چشم مستش آهوي مردم شکار
جلوه گاهش در ميان لاله زار
ملک خوبي را به رخها شاه بود
شوکت شاهي به او همراه بود
خانم شاهيش لعل آتشين
گنج در و گوهرش زير نگين
تازه سيبش ميوه باغ بهشت
آفرين بر دست آن کين ميوه کشت
چشمه سار لطف سيب غبغبش
تشنگان را آمده جان بر لبش
گردن او سرفراز مهوشان
در کمندش گردن گردنکشان
پاکبازان از پي دفع گزند
از دعا بر بازويش تعويذبند
پست ازو قدر همه زورآوران
زير دستش ساعد سيمينبران
ساعدش را از يسار و از يمين
جان فشانان نقد جان در آستين
پنجه اش داده شکست سيم ناب
دست هر پولاد بازو داده تاب
نقد راحت از دو کف در مشت او
حسن خاتم ختم بر انگشت او
هر چه در وصف جمالش گفته شد
گوهري از بحر صورت سفته شد
گوش جان را کن به سوي من گرو
شمه اي ديگر ز احوالش شنو