بود بلقيس و سليمان را سخن
روزي اندر کشف سر خويشتن
هر دو را دل بر سر انصاف بود
خاطر از رنگ رعونت صاف بود
گفت شاه دين سليمان از نخست
گر چه بر من ختم ملک آمد درست
در نيايد روز و شب کس از درم
تا من از اول به دستش ننگرم
کو چه تحفه بهر من آرد به کف
کش فزايد پيش من عز و شرف
بعد ازان بلقيس از سر نهفت
زد دم و از حال خويش اين نکته گفت
کز جهان بر من جواني نگذرد
کاندر او چشمم به حسرت ننگرد
در دلم نايد که اي کاش اين جوان
بوديم دمساز جان ناتوان
اين بود حال زنان نيک خوي
از زن بدخو نشايد گفت و گو
خواجه فردوسي که داني بخردش
بر زن نيک است نفرين بدش
کي زن بدگونه نيک آيين بود
پيش نيکان در خور نفرين بود