چاره نبود اهل شهوت را ز زن
صحبت زن هست بيخ عمر کن
زن چه باشد ناقصي در عقل و دين
هيچ ناقص نيست در عالم چنين
دور دان از سيرت اهل کمال
ناقصان را سخره بودن ماه و سال
پيش کامل کو به دانش سرور است
سخره ناقص ز ناقص کمتر است
بر سر خوان عطاي ذوالمنن
نيست کافر نعمتي بدتر ز زن
گر دهي صد سال زن را سيم و زر
پاي تا سرگيري او را در گهر
جامه از ديباي ششتر دوزيش
خانه از زرين لگن افروزيش
لعل و در آويزه گوشش کني
شرب زرکش ستر شب پوشش کني
هم به وقت چاشت هم هنگام شام
خوانش آرايي به گوناگون طعام
چون شود تشنه ز جام گوهري
آبش از سر چشمه خضر آوري
ميوه چون خواهد ز تو همچون شهان
نار يزد آري و سيب اصفهان
چون فتد از داوري در تاب و پيچ
جمله اينها پيش او هيچ است هيچ
گويدت اي جانگداز عمر کاه
هيچ چيز از تو نديدم هيچ گاه
گر چه باشد چهره اش لوح صفا
خالي است آن لوح از حرف وفا
در جهان از زن وفاداري که ديد
غير مکاري و غداري که ديد
سالها دست اندر آغوشت کند
چون بتابي رو فراموشت کند
گر تو پيري يار ديگر بايدش
همدمي از تو قوي تر بايدش
چون جواني آيد او را در نظر
جاي تو خواهد که او بندد کمر