حکايت آن کريمي که دعوت سفله را اجابت نکرد تا صحبت با سفلگان عادت وي نگردد

سفله اي مهمانيي آغاز کرد
سفلگان شهر را آواز کرد
خواند يک صاحب کرم را نيز هم
تا به خوانش رنجه فرمايد قدم
گفت باشد نفس نادان و لئيم
زين دو وصف او دلي دارم دو نيم
چون سوي اينان لئيمي پي برد
لقمه اي چند از طعام وي خورد
چون بخواند سفله ديگر مرا
سويش آن لذت شود رهبر مرا
محو گردد نامم از سلک کرام
در شمار سفلگان مانم تمام