از شه يونان حکيم تيزهوش
کرد چون افسانه فرزند گوش
گفت شاها هر که او شهوت نراند
در غم محرومي از فرزند ماند
چشم عقل و علم کور از شهوت است
ديو پيش ديده حور از شهوت است
هر کجا غوغاي شهوت کرد زور
مي برد از دل خرد از ديده نور
سيل شهوت هر کجا طوفان کند
خانه اقبال را ويران کند
راه شهوت پر گل و لاي بلاست
هر که افتاد اندرين گل برنخاست
هر که يک جرعه مي شهوت چشيد
تا ابد روي خلاصي را نديد
زان مي اندک به حرمت خوار شد
کاندکش مستدعي بسيار شد
از مي اندک چو يک جرعه چشي
در مذاق تو نشنيد زان خوشي
آن خوشي در بيني ات گردد مهار
در کشاکش داردت ليل و نهار
تا نبازي جان به راه نيستي
نبودت ممکن کزان باز ايستي