حکايت شخصي که در ولادت فرزند از بزرگي استمداد همت کرده بود و باز از براي خلاصي از شر وي از همان بزرگ استمداد مي کرد

پيش شيخي رفت آن مرد فضول
بهر بي فرزنديش خاطر ملول
گفت با من دار شيخا همتي
تا ببخشد کردگارم دولتي
تازه سروي رويد از آب و گلم
کز وجود او بياسايد دلم
يعني آيد در کنارم يک پسر
کز جمال او شود روشن بصر
شيخ گفتا خويش را رنجه مدار
واگذار اين کار را با کردگار
در هر آن کاري که آري روي و راي
مصلحت را از تو به داند خداي
گفت شيخا من بدين مقصود اسير
مانده ام از من عنايت وامگير
از دعا شو قاصد بهبود من
تا به زودي رو دهد مقصود من
شيخ حالي در دعا برداشت دست
بر نشان افتاد تير او ز شست
يک پسر چون آهوي چين مشکبار
از شکارستان غيبش شد شکار
چون نهال شهوت و شاخ هوا
يافت در آب و گلش نشو و نما
با حريفان باده نوشيدن گرفت
در پي هر کام کوشيدن گرفت
مست شد جا بر کنار بام کرد
دختر همسايه را بدنام کرد
شوهر دختر ز پيش او گريخت
ورنه خونش را به خنجر خواست ريخت
شحنه را دادند ازين صورت خبر
بدره هاي زر طمع کرد از پدر
روز و شب اين بود کار و بار او
فاش شد در شهر و کو کردار او
ني نصيحت را اثر بودي در او
ني سياست کارگر بودي در او
چون پدر زين کار و بار آمد به تنگ
باز زد در دامن آن شيخ چنگ
که ندارم غير تو فريادرس
رحم کن بر من به فريادم برس
کن دعاي ديگر اندر کار او
وز سر من دور کن آزار او
شيخ گفت آن روز من گفتم تو را
که مکن الحاح و بگذر زين دعا
عفو مي خواه از خدا و عافيت
کين بود در هر دو عالم کافيت
چون ببندي بار رحلت زين ديار
ني پسر ني دخترت آيد به کار
بنده اي در بندگي بي بند باش
هر چه مي آيد بدان خرسند باش