رفت پيش آن معبر ساده اي
از ره عقل و خرد افتاده اي
گفت ديدم صبحدم خود را به خواب
در دهي سرگشته ويران و خراب
هر کجا از دور ديدم خانه اي
بود بي ديوار و در ويرانه اي
چون نهادم در يکي ويرانه پاي
کرد پاي من درون گنج جاي
آن معبر گفت با مسکين به طنز
کاي گرانمايه به گنج کنت کنز
آهنين نعليني اندر پا فکن
سنگ خارا بر شکاف و کوه کن
هر زمان مي کش به يک ويرانه رخت
پاي خود را بر زمين مي کوب سخت
هر کجا پايت خورد غوطه به خاک
کن به ناخن هاي دست آن را مغاک
چون دهي آن خاک را زينسان شکست
شک ندارم کافتدت گنجي به دست
چون به صدق اعتقاد آن ساده مرد
رفت و بر قول معبر کار کرد
شد فرو در جست و جو نابرده رنج
در نخستين گام پاي او به گنج
صدق مي بايد به هر کاري که هست
تا فتد دامان مقصودت به دست
گر فتد در صدقت اندک تاب و پيچ
جست و جوي تو همه هيچ است هيچ