چون رسيدم شب بدينجا زين خطاب
در ميان فکرتم بربود خواب
خويش را ديدم به راهي بس دراز
پاک و روشن چون ضمير اهل راز
ني ز بادش گرد را انگيزشي
ني به خاکش آب را آميزشي
بود القصه رهي بي گرد و گل
من در آن ره گام زن آسوده دل
ناگه آواز سپاهي پر خروش
از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد
هوشم از سر قوتم از پا ببرد
چاره مي جستم پي دفع گزند
آمد اندر چشمم ايواني بلند
چون شتابان سوي آن بردم پناه
تا شوم ايمن ز آسيب سپاه
از ميانشان والد شاه زمن
آن به نام و صورت و سيرت حسن
بارگيري چرخ رفعت زير ران
رخ فروزنده چو مهر و مه بر آن
جامه هاي خسرواني در برش
بسته کافوري عمامه بر سرش
تافت سوي من عنان خندان و شاد
بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پيش من رسيد آمد فرود
بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم زان چاره سازي ها که کرد
شاد ازان مسکين نوازي ها که کرد
در سخن با من بسي گوهر فشاند
ليک از آنها هيچ در گوشم نماند
صبحدم کز روي بستر خاستم
از خرد تعبير اين درخواستم
گفت اين لطف و رضا جويي شاه
بر قبول نظم تو آمد گواه
يک نفس زين گفت و گو منشين خموش
چون گرفتي پيش در اتمام کوش
چون شنيدم از وي اين تعبير را
چون قلم بستم ميان تحرير را
بو کزان سرچشمه اي کين خواب خاست
آيد اين تعبير از آنجا نيز راست