حکايت آن پاره دوز به خرقه پاره دوزي اسباب معيشت اندوز که هر ميوه تازه که رسيدي از آن مقداري خريدي و پيش عيال و اطفال خود بردي و با ايشان خوردي و گفتي به اين خرسند باشيد و چهره همت خود را به انديشه زيادت نخراشيد که طعم اين ميوه همه سال جز اين نيست و مرا استطاعت خريدن بيش ازين ني

پاره دوزي بود در اقصاي ري
مطمئن بر پاره دوزي راي وي
با خميده پشتي از بار عيال
داشت مشتي طفلکان خردسال
بود بر دلق معاش خويشتن
روز و شب از پاره دوزي وصله زن
چون رسيدي ميوه هاي سال نو
خاطرش بودي به هر ميوه گرو
سوي اهل خود به صد گونه حيل
آمدي هم جيب ازان پر هم بغل
پيش ايشان ريختي آن را دلير
تا بخوردندي همه زان ميوه سير
بعد ازان گفتي که اي افتادگان
بر فراش محنت و غم زادگان
گر فتد صد بار ازين ميوه به چنگ
جمله را اينست طعم و بوي و رنگ
ترک آز و آرزومندي کنيد
طبع را مايل به خرسندي کنيد
من چو خاکم زير پاي فقر پست
بيش ازينم برنمي آيد ز دست