حبذا شاهي که در عهد شباب
شد ز توبه همچو پيران بهره ياب
گر چه از باده لب آلود از نخست
زان به آب توبه آخر لب بشست
جامي مي با آن همه آب طرب
ماند دور از مجلس او خشک لب
خم گرفته معده خالي از حرام
گوشه اي چون زاهدان نيکنام
گشته مرحوم از حريم بزم او
دستي اندر سر به صد حسرت سبو
گر چه بودي زو صراحي سر فراز
مانده زان با گردن خود دست باز
کي برد پيمانه سوي باده پي
باده پيماييست زين پس کار وي
جمله حيوانات را چشم است و گوش
خاص انسان باشد و بس عقل و هوش
دشمن هوش است مي اي هوشمند
دوست را مغلوب دشمن کم پسند
با دو صد خرمن زر کامل عيار
نيم جو هوش ار فروشد روزگار
بخرد آن بهتر که عمري خون خورد
تا خرد آن نيم جو هوش و خرد
ني که گيرد يک دو جرعه مي به کف
نقد دانش را کند يک سر تلف
پا نهد از حد دانايي برون
رخت خويش آرد به سر حد جنون
عمرها مي خوردي و بيخود شدي
بنده فرمان نيک و بد شدي
زان همه مي خواري و خرم دلي
حاصل تو چيست جز بي حاصلي
آنچنان صد سال ديگر گر خوري
پي به چيزي غير ازين مشکل بري
عيش پارين را که کردي مي شناس
سال ديگر را بر آن مي کن قياس