ضعف پيري قوت طبعم شکست
راه فکرت بر ضمير من ببست
در دلم فهم سخنداني نماند
بر لبم حرف سخنراني نماند
به که سر در جيب خاموشي کشم
پا به دامان فراموشي کشم
نسبتي دارد به حال من قوي
اين دو بيت از مثنوي مولوي
«کيف يأتي النظم لي و القافيه
بعد ما ضاعت اصول العافيه
قافيه انديشم و دلدار من
گويدم منديش جز ديدار من »
کيست دلدار آن که دلها دار اوست
جمله جانها مخزن اسرار اوست
دارد او از خانه خود آگهي
به که داري خانه او را تهي
تا چو بيند دور از او بيگانه را
جلوه گاه خود کند آن خانه را
هر که را باشد ز دانش بهره مند
غير ازين معني کجا افتد پسند
ليک شاهان نيز او را سايه اند
از صفات و ذات او پر مايه اند
ذکر ايشان در حقيقت ذکر اوست
فکر در اوصاف ايشان فکر اوست
لاجرم با دعوي تقصير من
مدحت شه شد گريبانگير من
ليک مدحش را درين ديرينه کاخ
بود دربايست ميدان فراخ
مي کنم ميدان آن زين مثنوي
مي دهم آيين مدحش را نوي
ور نه بودم مثنوي ها ساخته
خاطر از امثالشان پرداخته
خاصه نظم اين کتاب از بهر اوست
مظهر آيات لطف و قهر اوست
تا چو تقريبي شود انگيخته
باشم اندر ذکر او آويخته
در ثنايش نغز گفتاري کنم
در دعايش ناله و زاري کنم
چون ندارم دامن قربي به دست
بايدم در گفت و گوي او نشست