عمرها شد تا درين دير کهن
تار نظمم بسته بر عود سخن
هر زمان از نو نوايي مي زنم
دم ز ديرين ماجرايي مي زنم
رفت عمر و اين نوا آخر نشد
کاست جان وين ماجرا آخر نشد
پشت من چون چنگ خم گشت و هنوز
هر شبي در ساز عودم تا به روز
عود ناساز است و کرده روزگار
دست مطرب را ز پيري رعشه دار
نغمه اين عود موزون چون بود
لحن اين مطرب به قانون چون بود
وقت شد کين عود را خوش بشکنم
بهر بوي خوش در آتش افکنم
خام باشد عود را ناخوش زدن
خوش بود در عود خام آتش زدن
بو که عطر افشان شود اين عود خام
عقل و دين را زان شود خوشبو مشام
عقل و دين را تقويت دادن به است
زانکه اين تن روي در سستي نه است
رخنه ها در رسته دندان فتاد
کي توان بر خوردني دندان نهاد
هم قواطع از بريدن کند گشت
هم طواحن ز آرد کردن در گذشت
خوردنم مي بايد اکنون طفل سان
نان خاييده به دندان کسان
قامتم شد کوز و ماندم سر به پيش
گشته ام مايل به سوي اصل خويش
مادرم خاک است و من طفل رضيع
ميل مادر نيست از طفلان بديع
زود باشد کآرميده ز اضطراب
در کنار مادر افتم مست خواب
از دو چشم من نيايد هيچ کار
از فرنگي شيشه ناکرده چهار
درد پا تا گشت همزانوي من
شد پس زانو نشستن خوي من
پاي من در خاستن باشد زبون
تا نگردد ساعدم تن را ستون
اين خلل ها مقتضاي پيري است
واي آن کو مبتلاي پيري است
هر خلل کز پيري افتد در مزاج
نيست مقدور طبيب آن را علاج