در ديار مصر قحطي خاست سخت
کز فزع هر کس به نيل انداخت رخت
چون به سوي نان رهي نشناختند
رخت هستي را در آب انداختند
بود جاني قيمت هر تاي نان
نان همي گفتند و مي دادند جان
بخردي زيبا غلامي را بديد
کو به فخر و ناز دامن مي کشيد
طلعتي چون قرص خور آراسته
ني ز کمخواري مه آسا کاسته
تازه روي و خنده ناک و شادکام
هر طرف چون شاخ خرم در خرام
بخردش گفت اي غلام از فخر و ناز
چند باشي سرکش و گردن فراز
از غم نان عالمي خوار و دژم
تو چرايي اينچنين فارغ ز غم
گفت بر سر خواجه اي دارم کريم
هستم از انعام او غرق نعيم
خوان پر از نان خانه اش پر گندم است
نام قحط از خان و مان او گم است
چون نباشم خرم و شاد اينچنين
وز گزند قحط آزاد اينچنين