حکايت آن کرد که در انبوهي شهر کدويي بر پاي خود بست تا خود را گم نکند

کردي از آشوب گردش هاي دهر
کرد از صحرا و کوه آهنگ شهر
ديد شهري پر فغان و پر خروش
آمده ز انبوهي مردم به جوش
بي قراران جهان در هر مقر
در تک و پو بر خلاف يکدگر
آن يکي را از برون عزم درون
وان دگر را از درون ميل برون
آن يکي را از يمين رو در شمال
وان دگر سوي يمين جنبش سگال
کرد مسکين چون بديد آن کار و بار
از ميانه کرد جا بر يک کنار
گفت اگر جا بر صف مردم کنم
جاي آن دارد که خود را گم کنم
يک نشانه بهر خود ناکرده ساز
خويشتن را چون توانم يافت باز
اتفاقا يک کدو بودش به دست
آن کدو بهر نشان بر پاي بست
تا چو خود را گم کند در شهر و کو
بازيابد چون ببيند آن کدو
زيرکي آن راز را دانست و زود
در پيش افتاد تا جايي غنود
آن کدو را حالي از وي باز کرد
بر تن خود بست و خواب آغاز کرد
کرد چون بيدار شد ديد آن کدو
بسته بر پاي کسي پهلوي او
بانگ بر وي زد که خيز اي سست کيش
کز تو حيران مانده ام در کار خويش
اين منم يا تو نمي دانم درست
گر منم چون اين کدو بر پاي توست
ور تويي اين من کجايم کيستم
در شماري مي نيايم چيستم
اي خدا آن کرد بي سرمايه ام
از همه کردان فروتر پايه ام
ده ز فضلت رونقي اين کرد را
کن ز لطفت راوقي اين درد را
تا زهر آلايشي صافي شوم
اهل دل را شربتي شافي شوم
جامي آسا يک به يک را شادکام
خم خم ار نبود رسانم جام جام
ور به من اين مکرمت باشد بديع
خواجه کونين را آرم شفيع