آغاز

بسم الله الرحمن الرحيم

اي به يادت تازه جان عاشقان
زاب لطفت تر زبان عاشقان
از تو بر عالم فتاده سايه اي
خوبرويان را شده سرمايه اي
عاشقان افتاده آن سايه اند
مانده در سودا ازان سرمايه اند
تا ز ليلي سر حسنت سر نزد
عشق او آتش به مجنون در نزد
تا لب شيرين نکردي چون شکر
آن دو عاشق را نشد پر خون جگر
تا نشد عذرا ز تو سيمين عذار
ديده وامق نشد سيماب بار
گفت و گوي حسن و عشق از توست و بس
عاشق و معشوق نبود جز تو کس
اي به پيشت حسن خوبان پرده اي
تو به پرده روي پنهان کرده اي
پرده را از حسن خود پروردگي
مي دهي زان دل برد چون پردگي
بس که روي خوب تو با پرده ساخت
پرده را از روي تو نتوان شناخت
تا به کي در پرده باشي عشوه ساز
عالمي با نقش پرده عشقباز
وقت شد کين پرده بگشايي ز پيش
خالي از پرده نمايي روي خويش
در تماشاي خودم بيخود کني
فارغ از تمييز نيک و بد کني
عاشقي باشم به تو افروخته
ديده را از ديگران بر دوخته
اي در اطوار حقايق سير تو
نيست در کار خلايق غير تو
گر چه باشم ناظر از هر منظري
جز تو در عالم نبينم ديگري
جلوه گر در صورت عالم تويي
خرده دان در کسوت آدم تويي
از حريم تو دويي را بار نيست
گفت و گوي اندک و بسيار نيست
از دويي خواهم که يکتايم کني
در مقامات يکي جايم کني
تا چو آن کرد رهيده از دويي
اين منم گويم خدايا يا تويي
گر منم، اين علم و قدرت از کجاست
ور تويي، اين عجز و سستي از که خاست