گفتار در ختم دفتر اول از کتاب سلسلة الذهب و حواله آنچه تقريب سخن به آن رسيده بود به دفتر ديگر

چون شد اين اعتقاد نامه درست
باز گردم به کار و بار نخست
کار من عشق و بار من عشق است
حاصل روزگار من عشق است
سر رشته کشيده بود به عشق
دل و جان آرميده بود به عشق
به سر رشته خود آيم باز
سخن عاشقي کنم آغاز
هرگز آن رشته را خلل مرساد
تا به حشرم مهار بيني باد
آن نه رشته سلاسل ذهب است
نام رشته بر آن نه از ادب است
بهر شيران بود سلاسل زر
هر که شير است ازان نپيچد سر
اين مسلسل سخن که مي خواني
هم ازان سلسله ست تا داني
تا نجوشد ز سينه عشق سخن
نتوان داد شرح عشق کهن
مي زند جوش عشقم از سينه
تا دهم شرح عشق ديرينه
ليک بيم ملال بي ذوقي
که ندارد به شرح آن شوقي
مي کند بند راه شوق بيان
مي نهد مهر خامشي به دهان
پس همان به که لب فرو بندم
بيش از اين گفت و گوي نپسندم
گر مددگار من شود توفيق
که کنم درس عشق را تحقيق
بهر آن دفتري ز نو سازم
داستاني دگر بپردازم
ور بماند جواد عمر از سير
ختم الله لي بما هو خير