سمند ره نورد اين بيانان
بزد راه سخن زينسان به پايان
که چون منظور دور از لشکري گشت
خروشان همچو سيل افتاد در دشت
ز دل مي کرد آه سرد و مي رفت
دو منزل را يکي مي کرد و مي رفت
کسان همزبان را ياد مي کرد
ز درد بي کسي فرياد مي کرد
خوش آن بيکس که صحرايي گزيند
که غير از سايه همپايي نبيند
کند چندان فغان از جان ناشاد
که آيد آه از افغانش به فرياد
نماند در مقام خسته حالي
دل پر سازد از فرياد خالي
بيا وحشي که عنقايي گزينيم
وطن در قاف تنهايي گزينيم
چو مه با خور بود نقصان پذير است
مي از تنها نشستن شير گير است
ز تنهاييست مي را در فرح روي
چو يارش پشه شد گردد ترش روي
چو سرکه همسراي پشه افتاد
نيايد از سرايش غير فرياد
چو زر با نقره يکچندي نشيند
دگر خود را به رنگ خود نبيند
مشو دمساز با کس تا تواني
اگر مي بايدت روشن رواني
چو آيينه که با هرکس مقابل
ز تأثير نفس گردد سيه دل
چو روزي چند شد القصه منظور
به چشمش مرغزاري آمد از دور
چو شد نزديک جاي خرمي ديد
عجب آب و هواي بي غمي ديد
در او هر سو چکاوک خانه کرده
چو هدهد کاکل خود شانه کرده
ز جا برجسته طفل سبزه از باد
به آهو نيزه بازي کرده بنياد
ز زخم خار گلها را تکسر
ز زخم سنگ مشت ياسمين پر
گشودي ماهيش مقراض از دم
به قصد آب مي برديد قاقم
بيان مي کرد هر سو غنچه با گل
به سر گوشي حديث خون بلبل
ميان سبزه آب افتاده بيهوش
کشيده سبزه تنگ او را در آغوش
پي راحت فرود آمد ز شبرنگ
به طرف سبزه زاري کرد آهنگ
به آسايش به روي سبزه افتاد
سمند خويش را سر در چرا داد
فتادي همچو گل از دست بر دست
که شد در خواب نازش نرگس مست
چو مست خواب شد آن مايه ناز
سمندش ناگه آمد در تک و تاز
ز آواز سم اسب رميده
ز جا جست و گشود از خواب ديده
نظر چون کرد شيري ديد از دور
در و دشت از غريوش گشته پر شور
ز چنبر شير گردون را جهانده
نشان ناخنش بر ثور مانده
خروشش مرده را بردي ز سر خواب
به زهر چشم کردي زهره ها آب
پي جستن زدي چون بر زمين پاي
نمودي کوهه گاو زمين جاي
کشيد آن شيردل بر شيرشمشير
چو شيري حمله آور گشت بر شير
هژبر تيغ زن تيغ آنچنان راند
که زخم تيغ بر گاو زمين ماند
جدا کرد آن بلا را از سر خويش
نمود از سبزه و گل بستر خويش
به روي سبزه مي غلطيد چون آب
که شد بر روي گل آهوش در خواب
سفر سازنده شهر فسانه
زند بر رخش زينسان تازيانه
که چون منظورگشت از خواب بيدار
برآمد بر سمند باد رفتار
چو بيرون شد از آن دلکش نشيمن
به روي پشته اي برراند توسن
نظر چون کرد شهري در نظر ديد
سوادش از نظر پر نورتر ديد
حصار او زدي بر چرخ پهلو
کواکب سنگها بر کنگر او
حصارش زلف زهره شانه کرده
ز کنگر شانه را دندانه کرده
کشيده خندقش از غرب تا شرق
در آب خندقش چوب فلک غرق
سواد شهر کردش ديده پرنور
چو گل از خرمي بشکفت منظور
ز روي خرمي ميراند توسن
که تا گشتش در دروازه روشن
بر او دروازه بان چون ديده بگشاد
به پاي توسنش چون سايه افتاد
بگفتا کاي جوان نورسيده
که از مهرت به ما پرتو رسيده
چسان جان برده اي زين بيشه بيرون
که شيرش بسته ره بر گاو گردون
کنون عمريست تا اين راه بسته
به راه رهروان از کين نشسته
ز نيش خويش شير اين گذرگاه
نهاده رهروان را خار در راه
ازو اين حرف چون منظور بشنيد
ز کار رفته گوهر بار گرديد
بر او پير از تعجب ديده بگشاد
به منزلگاه خويشش برد و جا داد
چو ديد آن گنج در ويرانه خويش
به پيش آورد درويشانه خويش
پس آنگه رفت سوي درگه شاه
بگفت اين حال با خاصان درگاه
ازو چون شرح اين معني شنفتند
به خسرو صورت احوال گفتند
زد از روي تعجب دست بر دست
که يک تن چون ز دست اين بلا رست
به جمعي داد خلعت ها و فرمود
که باتشريف تشريف آورد زود
سوي منظور از آنجا رو نهادند
زمين از دور پيشش بوسه دادند
پي تعظيم تشريف از زمين خاست
بدن از خلعت شاهانه آراست
به آنها گشت همره بي توقف
سوي بازار مصر آمد چو يوسف
ازو دل داده خلقي از کف خويش
هجوم بي دلانش از پس و پيش
فتاده پيش و خلقي گشته پيرو
چنين مي رفت تا درگاه خسرو
بياوردند نزديکان درگاه
به تعظيم تمامش جانب شاه
زمين بوسيد آنطوري که شايد
دعايش کرد آن نوعي که بايد
به ميدان سخن افکند گويي
ز هر جا کرد با او گفتگويي
چو از هر بحث گوهر بار گرديد
به تقريبي حديث شير پرسيد
زمين بوسيد منظور ادب کيش
به خسرو گفت يک يک قصه خويش
چنين در بزم شه تا شام جا کرد
سخن از هر دري با شه ادا کرد
شهنشه گفت تا کردند تعيين
مقامي از پي شهزاده چين
پي رفتن زمين بوسيد منظور
به دستوري ز بزم شاه شد دور
چو جست از مجلس خسرو کرانه
ببردندش به بزم خسروانه
به روي نيم تختي جاش دادند
به مجلس نقل خوشحالي نهادند
چو پاسي از شب ديجور بگذشت
سپاه خواب بر منظور بگذشت
براي پاس آن پاکيزه گوهر
گروهي حلقه سان ماندند بر در