فسون سازي که اين افسون نمايد
بدينسان بر سر افسانه آيد
کزين معني خبر چون يافت منظور
که ناظر شد ز بزم خرمي دور
دمي از فکر اين خالي نمي بود
دلش را ميل خوشحالي نمي بود
به شبها سوختي چون شمع تا روز
نبودي يک نفس بي آه جانسوز
هميشه پا به دامان الم داشت
ز مهجوري سري بر جيب غم داشت
برين مي داشت خود را تا زيد شاد
ولي هم در زمان مي رفتش از ياد
ترا از يار اگر باريست بر دل
نپنداري کز آن يار است غافل
به استادي نهان مي دارد آن بار
وگرنه هست از بارت خبردار
محبت هرگز از يکسر نباشد
نباشد اين کشش تا زو نباشد
نباشد تا کششها از زر ناب
دود کي از پيش بيتاب سيماب
غم بسيار روزي داشت بر دل
به خاصي چند بيرون شد ز منزل
براي دفع غم شد جانب دشت
به خاصان هر طرف راندي پي گشت
که گردي ناگهان برخاست از دور
به پيش گرد مرکب راند منظور
برون از گرد آمد کارواني
فتاده شور از ايشان در جهاني
حدا گو را حدا از حد گذشته
شتر کف کرده و رقاص گشته
شترهاي دو کوهان سبک پا
ز کوهان بر فلک جا داده جوزا
دراي استران را ناله کوس
شترها را دهان زنگ پابوس
ز بانگ اسب در خر پشته خاک
صداي گاو دم رفتي بر افلاک
اساس خسروي ديدند تجار
ز خود کردند اسبان را سبکبار
دعا کردند بر شهزاده منظور
که از روي تو بادا چشم بد دور
به دلخواه تو بادا هر چه خواهي
به فرمان تو از مه تا به ماهي
زماني در مقام لطف کوشيد
از ايشان حال هر جا بازپرسيد
قضا را بود اين آن کارواني
که مي دادند از ناظر نشاني
جواني پيش او گرديد حاضر
به دستش داد مکتوبي ز ناظر
چو شهزاده سر مکتوب بگشود
برآمد از دماغش بر فلک دود
ز سوز نامه اش در آتش افتاد
ز دست هجر داد بيخودي داد
به ايشان داد رخصت تا گذشتند
به خاصان گفت تا از راه گشتند
به دل سد غم در اين انديشه مي بود
که چون خود را رساند پيش او زود
به خود گفتي کز اينها گر شوم دور
که مي داند کجا رفته ست منظور
نهم رو در بيابان از پي او
روم چندان که اين دولت دهد رو
به فکر کار خود بسيار کوشيد
چنين با خويش آخر مصلحت ديد
که رخش عزم سوي شهر تازد
به سوز هجر روزي چند سازد
پس آنگه افکند طرح شکاري
بود کز پيش بتوان برد کاري
چو ديد اين مصلحت با خود در اين کار
جهاند از جا سمند باد رفتار
به سوي شهر از آنجا بارگي راند
قدم در گوشه بيچارگي ماند
به فکر اينکه گيرد چاره اي پيش
نهد پا در پي آواره خويش