دبير مکتب نادر بياني
چنين گويد ز پير نکته داني
که مکتبخانه اي گرديد تعيين
چه مکتب، خانه اي پر لعبت چين
گلستاني ز باد فتنه رسته
در او از هر طرف سروي نشسته
در او خوش صورتان پرنيان پوش
چو صورتخانه چين دوش بر دوش
يکي درس جفا آغاز کرده
کتاب فتنه جويي باز کرده
يکي را غمزه از مژگان قلمزن
به خون بيدلان مي شد رقمزن
يکي مصحف ز هم بگشوده چون گل
يکي در نغمه سازي گشته بلبل
در آن مکتب که عشرتخانه اي بود
در او حرف بهشت افسانه اي بود
به فرمان نظر منظور و ناظر
پي تعليم گرديدند حاضر
معلم ديده خود جايشان ساخت
سر از اکرام خاک پايشان ساخت
به سوي خويش از تعظيمشان خواند
به دامن تخته تعليمشان ماند
معلم بر رخ منظور حيران
ز طفلان شور حسنش در دبستان
خوشا آن دلبر غارتگر هوش
کزو خرد و بزرگ افتند مدهوش
مي حيرت دهد نظاره او
ز دل طاقت برد رخساره او
به سد دل غمزه اش تيري فروشد
لبش جانها به تکبيري فروشد
دمي ناظر از و غافل نمي شد
به سوي ديگري مايل نمي شد
نظر از لوح خود سوي دگر داشت
الف مي گفت و بر قدش نظر داشت
برآن صورت گشادي چشم پرنم
نمي زد چشم همچون صاد بر هم
چو ميل آن رخ گلفام مي کرد
دو چشم ديگر از وي وام مي کرد
ز تيغ حسن او گاه نظاره
دلي بودش بسان غنچه پاره
چو آن ميم دهان گشتي سخن ساز
چو ميم از حيرتش ماندي دهان باز
چو بر حيراني ناظر نظر کرد
به دل شهزاده را چيزي اثر کرد
به خود مي گفت کاين حيرانيش چيست
به سويم ديدن پنهانيش چيست
چرا چون مي کنم نظاره او
شود تغيير در رخساره او
تغافل گر زنم بيتاب گردد
بر او گر تيز بينم آب گردد
به دل پيوسته بود اين خار خارش
که چون آرد سري بيرون ز کارش
به راه عشق از آن خوشتر دمي نيست
به آن عشرت فزايي عالمي نيست
که بيند يار زير بار شوقت
شکي پيدا کند در کار شوقت
ترا ساقي کند چشم فسون ساز
که در مستي گشايش پرده از راز
لبش با ديگري در بذله گويي
نهاني غمزه اش در رازجويي
تبسم را به دلجويي نشاند
نظر سويت به جاسوسي دواند
وگر در پرده پنهان سازي آن راز
کند از ناز قانون دگر ساز
بفرمايد به ترک چشم خونريز
که نوک خنجر مژگان کند تيز
دهد هندوي زلفش عرض زنجير
کشد ابروي خوبش بر کمان تير
به جانت درزند از ناز پنجه
کشد زلفش دلت را در شکنجه
اگر اظهار آن معني نمودي
به روي خود در سد غم گشودي
و گر کردي نهان راز جمالش
بسا شادي که ديدي از وصالش