دلا برخيز تا کنجي نشينيم
ز ابناي زمان کنجي گزينيم
عجب دوري و ناخوش روزگاريست
نه بر مردم نه بر دور اعتباريست
اگر سد سال باشي با کسي يار
پشيماني کشي در آخر کار
از اين بي مهر ياران دوري اولا
ز بزم وصلشان مهجوري اولا
بسا ياران که همدم مي نمودند
وفادارانه خود را مي ستودند
به اندک گفتگويي آخر کار
حديث جور و کين کردند اظهار
گذشتند از طريق دوستداري
به دل دادند آهي يادگاري
چه عقل است اين که نقد زندگاني
دهي تا در عوض آهي ستاني
خرد چون بر من مجنون بخندد
بر اين سودا بخندد چون نخندد
از اين سودا بغير از شيونم نيست
بجز خوناب غم در دامنم نيست
بلي آن کس که اين سوداست کارش
جز اين نفعي نيايد در کنارش
مرا از سيل خون چشم خونبار
چه حاصل اين زمان کز دست شد کار
غلط خود کرده ام جرم که باشد
سرشکم خون به دامان از چه باشد
همان به تا کنم کنجي نشيمن
چنان سازم پر از خونابه دامن
که سوي کس به عزم همزباني
دگر نتوان شد از فرط گراني
برآنم تا ز ياران ريايي
گريزم سوي اقليم جدايي
اگر باشد ز خنجر خار آن راه
نهم بر خويشتن آزار آن راه
به رفتن گام همت بر گشايم
تهي پا آن بيابان طي نمايم
کنم از آب چشم شور خونبار
به دور خويش سد در سد نمکزار
که روز طاقتم را گر شب آيد
ز درد بي کسي جان بر لب آيد
به ره نتوان نهادن پاي افکار
به عزلت خانه بايد ساخت ناچار
دلا از پاي همت بگسل اين بند
نشيني در ميان دور بلا چند
بيا چون ما کناري زين ميان گير
برو ترک وصال اين و آن گير
ازين ناجنس ياران ريايي
بسي بيگانگي به ز آشنايي
نه اي از مردمان ديده بهتر
به کنج خانه ساز و سر فرو بر
نظر بر مردمان ديده افکن
که چون کردند در کنجي نشيمن
چنان ديدند صاف آيينه خويش
که بينند آنچه بايد ديد از پيش
از آنرو طالب گنجند مردم
که شد در گوشه ويرانه اي گم
چنين آب روان بيقدر از آنست
که او ناخوانده هر جانب روانست
طريق گوشه گيري چون کمان گير
به دستت سر پيي دادم جهان گير
کشندت گر به سوي خويش سد بار
طريق گوشه گيري را نگه دار
مکن بهر شکم اوقات ضايع
بهر چيزي که باشد باش قانع
چراغ از داغ داران بهر آنست
که پر از لقمه چربش دهانست
به اندک خاک چون قانع شود مار
بود پيوسته با گنجش سروکار
از آن رو صيت کوس افتد به عالم
که او پيوسته خالي دارد اشکم
خم مي برکند خود را سر از تن
که او را شد شکم پر تا به گردن
پي نان بر در اهل زمانه
چه سر مالي چو سگ بر آستانه
تو آن شيري که عالم بيشه تست
کجا رفتن به هر در پيشه تست
نيايد زان به پهلو شير را سنگ
که از رفتن به هر در باشدش ننگ
چو سگ تا چند بر هر در فتادن
پي ناني عذاب خويش دادن
به ا ين سگ طبعي از خود باد ننگت
که بهر لقمه اي کافتد به چنگت
بود هر دم سرت بر آستاني
کشي هر لحظه جور پاسباني